داستان کوتاه آموزنده
جیم و ادوارد دوستان صمیمی بودند تا اینکه وارد بازار کار شدند. با این تفاوت که ادوارد به سختی کار می کرد و پله های ترقی را یکی یکی طی می کرد، اما جیم فقط می خورد و می خوابید و تفریح می کرد.
سالها گذشت و ادوارد به جایی رسید که دیگر بالا رفتن از پله های ترقی برایش سخت و غیر ممکن شد،
در همین حال صدای جیم را از آن بالا بالا ها شنید که با خنده می گفت: ادوارد عزیزم خسته نباشی، اما یادت باشد در قرن بیست و یکم، برای رسیدن به موفقیت به جای بالا رفتن از پله های ترقی، باید سوار آسانسور ترقی شد!
داستان کوتاه آموزنده
گویند ابوحامد محمد غزالى آن چه را فرا مى گرفت در دفترها مى نوشت. وقتى (زمانی) با كاروانى در سفر بود و نوشته ها را یك جا بسته با خود برداشت ... در راه گرفتار راهزنان شدند.
غزالى رو به آنان كرد و به التماس گفت: این بسته را از من نگیرید دیگر هر چه دارم از آن شما.
دزدان را طمع زیادت شد، آن را گشودند و جز دفترهاى نوشته چیزى نیافتند.
دزدى پرسید كه این ها چیست؟
چون غزالى وى را به آنها آگاهى داد، دزد راهزن گفت:
علمى را كه دزد ببرد به چه كار آید.
این سخن دزد، در غزالى اثرى عمیق گذاشت و گفت: پندى به از این از كسى نشنیدم و دیگر در پى آن شد كه علم را در دفتر جان بنگارد.
آرى بهترین دفتر دانش و صندوق علوم براى انسان گوهر جان و گنجینۀ سینۀ او است. باید دانش را در جان جاى داد و بذر معارف و علوم را در مزرعۀ دل به بار آورد كه از هر گزند و آسیبى دور، و دارایى واقعى آدمى است.
علامه حسن زاده آملی
داستان کوتاه اموزنده
روزی لقمان به پسرش گفت: امروز به تو سه پند می دهم که کامروا شوی.
اول این که سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری.
دوم این که در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی.
سوم این که در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی.
پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم. چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد:
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که می خوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد. اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است و اگر با مردم دوستی کنی، در قلب آنها جای می گیری و آن وقت بهترین خانه های جهان مال توست.
داستان کوتاه آموزنده
کمی پس از آن که آقای داربی از دانشگاه مردان سخت کوش مدرکش را گرفت و تصمیم داشت از تجربه خود در کار معدن استفاده کند، دریافت که «نه» گفتن لزوما به معنای نه نیست.
او در بعد از ظهر یکی از روزها به عمویش کمک می کرد تا در یک آسیاب قدیمی گندم آرد کند.
عمویش مزرعه بزرگی داشت که در آن تعدادی زارع بومی زندگی می کردند. بی سرو صدا در باز شد و دختر بچه کم سن و سالی به درون آمد، دختر یکی از مستاجرها بود؛ دخترک نزدیک در نشست.
عمو سرش را بلند کرد، دخترک را دید، با صدایی خشن از او پرسید: چه می خواهی؟
کودک جواب داد: مادرم گفت 50 سنت از شما بگیرم و برایش ببرم.
عمو جواب داد: ندارم، زود برگرد به خانه ات.
کودک جواب داد: چشم قربان. اما از جای خود تکان نخورد.
عمو به کار خود ادامه داد. آن قدر سرگرم بود که متوجه نشد کودک سر جای خود ایستاده. وقتی سرش را بلند کرد، کودک را دید بر سرش فریاد کشید که: مگر نگفتم برو خانه. زود باش.
دخترک گفت: چشم قربان. اما از جای خود تکان نخورد.
عمو کیسه گندم را روی زمین گذاشت ترکه ای برداشت و آن را تهدید کنان به دخترک نشان داد. منظور او این بود که اگر نرود به دردسر خواهد افتاد.
داربی نفسش را حبس کرده بود، مطمئن بود شاهد صحنه ناخوشایندی خواهد بود. زیرا می دانست که عمویش عصبانی است.
وقتی عمو به جایی که کودک ایستاده بود، نزدیک شد، دخترک قدمی به جلو گذاشت و در چشمان او نگاه کرد و در حالی که صدایش می لرزید با فریادی بلند گفت: مادرم 50 سنت را می خواهد.
عمو ایستاد. دقیقه ای به دختر نگاه کرد، بعد ترکه را روی زمین گذاشت، دست در جیب کرد و یک سکه 50 سنتی به دخترک داد.
کودک پول را گرفت و عقب عقب در حالی که همچنان در چشمـان مردی که او را شکسـت داده بود می نگریست به سمت در رفت.
وقتی دخترک آسیاب را ترک کرد، عمو روی جعبه ای نشست و از پنجره مدتی به فضای بیرون خیره شد. این نخستین بار بود که کودکی بومی به لطف اراده خود توانسته بود سفید پوست بالغی را شکست دهد.
داستان کوتاه آموزنده
روزی روزگاری پادشاهی بی خرد می زیست که فکر می کرد خیلی عاقل است. یک روز او افراد قصر را جمع کرد تا به آنها نشان دهد که چه قدر عاقل است. او به آنها گفت که درباره ی حشرات کشف علمی عجیبی کرده است.
او یک مگس را روی کف دست خود قرار داد. سپس با صدای بلند به حشره فرمان داد که پرواز کند. مگس پرواز کرد، دور اتاق چرخید و دوباره روی کف دست پادشاه نشست.
سپس پادشاه پاهای مگس را کند و دوباره فرمان داد تا پرواز کند. مگس پرواز کرد، دور اتاق چرخید و دوباره روی کف دست پادشاه نشست.
سپس پادشاه بال های مگس را کند و با صدای بلند به مگس فرمان داد که پرواز کند.
مگس بیچاره تلاش کرد، ولی نتوانست پرواز کند.
پادشاه با غرور به جمعیت رو کرد و کشف بزرگ خود را چنین اعلام کرد: حشرات بدون بال نمی توانند پرواز کنند؛ زیرا به بال هایشان نیاز دارند تا فرمان پادشاه را بشنوند.
داستان کوتاه اموزنده
روزی پیش گوی پادشاهی به او گفت که در روز و ساعت مشخصی بلای عظیمی برای پادشاه اتفاق خواهد افتاد. پادشاه از شنیدن این پیش گویی خوشحال شد. چرا که می توانست پیش از وقوع حادثه کاری بکند.
پادشاه به سرعت به بهترین معماران کشورش دستور داد هر چه زودتر محکم ترین قلعه رابرایش بسازند. معماران بی درنگ بی آن که هیچ سهل انگاری و معطلی نشان بدهند، دست به کار شدند.
آنها از مکان های مختلف سنگ های محکم و بزرگ را به آنجا منتقل کردند و روز و شب به ساختن قلعه پرداختند. سرانجام یک روز پیش از روز مقرر قلعه آماده شد. پادشاه از قلعه راضی شد و با خوش قولی و شرافتمندانه به همه معماران جایزه داد. سپس ورزیده ترین پاسداران خود را در اطراف قلعه گماشت.
پادشاه در آستانه روز وقوع حادثه به گفته پیشگو، وارد اتاق سری شد که از همه جا مخفی تر و ایمن تر بود. اما پیش از آن که کمی احساس راحتی کند، متوجه شد که حتی در این اتاق سری هم چند شعاع آفتاب دیده می شود. او فورا به زیر دستان خود دستور داد که هر چه زودتر همه شکاف های این اتاق سری را هم پر کنند تا از ورود حادثه و بلا از این راه ها هم جلوگیری شود.
سرانجام پادشاه احساس کرد آسوده خاطر شده است. چرا که گمان کرد خود را کاملا از جهان خارج، حتی از نور و هوایش، جدا کرده است.
معلوم است که پادشاه خیلی زود در اتاق بدون هوا خفه شد و مرد.
پیش گویی منجم پادشاه به حقیقت پیوسته بود و سرنوشت شوم طبق گفته پیشگو رقم خورده بود.
داستان کوتاه آموزنده
پادشاهی از وزیرش پرسید: بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد، چه می پوشد و چه کار می کند و اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می گردی....
وزیر سر در گریبان به خانه رفت. وزیر غلامی داشت که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه شده؟
او حکایت بازگو کرد.
غلام خندید و گفت: ای وزیر عزیز این سوال که جوابی آسان دارد.
وزیر با تعجب گفت: یعنی تو آن را می دانی؟ پس برایم بازگو . اول آنکه خدا چه می خورد؟
-غم بندگانش را، که می فرماید من شما را برای بهشت و قرب خود آفریدم. چرا دوزخ رابرمی گزینید؟
-آفرین غلام دانا.
- خدا چه می پوشد؟
-رازها و گناه های بندگانش را
- مرحبا ای غلام.
وزیر که ذوق زده شده بود، سوال سوم را فراموش کرد و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو کرد ولی باز در سوال سوم درماند، رخصتی گرفت و شتابان به جانب غلام باز رفت وسومین را پرسید.
غلام گفت: برای سومین پاسخ باید کاری کنی.
-چه کاری؟
-ردای وزارت را بر من بپوشانی، و ردای مرا بپوشی و مرا بر اسبت سوار کرده و افسار به دست به درگاه شاه ببری تا پاسخ را باز گویم.
وزیر که چاره ای دیگر ندید قبول کرد و با آن حال به دربار حاضر شدند.
پادشاه با تعجب از این حال پرسید: ای وزیر ای چه حالیست تو را؟
و غلام آنگاه پاسخ داد که این همان کار خداست كه شاه، وزیری را در خلعت غلام وغلامی را در خلعت وزیری حاضر نماید.
پادشاه از درایت غلام خشنود شد و بسیار پاداشش داد و او را وزیر دست راست خود کرد.
داستان کوتاه آموزنده
یک روز آفتابی، خرگوشی خارج از لانهی خود با جدیت هرچه تمام در حال تایپ بود. در همین حین، یک روباه او را دید.
روباه: خرگوش داری چیکار میکنی؟
خرگوش: دارم پایاننامه مینویسم.
روباه: جالبه، حالا موضوع پایاننامهات چی هست؟
خرگوش: من در مورد این که یک خرگوش چطور میتونه یک روباه رو بخوره، دارم مطلب مینویسم.
روباه: احمقانه است، هر کسی میدونه که خرگوشها، روباه نمیخورند.
خرگوش: مطمئن باش که میتونند، من میتونم این رو بهت ثابت کنم، دنبال من بیا.
خرگوش و روباه با هم داخل لانه خرگوش شدند و بعد از مدتی خرگوش به تنهایی از لانه خارج شد و به شدت به نوشتن خود ادامه داد. در همین حال، گرگی از آنجا رد میشد.
گرگ: خرگوش این چیه داری مینویسی؟
خرگوش: من دارم روی پایاننامهام که یک خرگوش چطور میتونه یک گرگ رو بخوره، کار میکنم.
گرگ: تو که تصمیم نداری این مزخرفات رو چاپ کنی؟
خرگوش: مسالهای نیست، میخواهی بهت ثابت کنم؟
بعد گرگ و خرگوش وارد لانه خرگوش شدند. خرگوش پس از مدتی به تنهایی برگشت و به کار خود ادامه داد.
حال ببینیم در لانه خرگوش چه خبره.
در لانه خرگوش، در یک گوشه موها و استخوانهای روباه و در گوشهای دیگر موها و استخوانهای گرگ ریخته بود. در گوشه دیگر لانه، شیر قوی هیکلی در حال تمیز کردن دهان خود بود.
داستان کوتاه آموزنده
به پروفسورا خوش آمديد
پیوستن شما را به وب سایت پروفسورا خوش آمد میگوئیم.
شما میتوانید برای آشنایی بیشتر با خدمات سایت به آدرس های زیر مراجعه كنید:
- راهنمای کار با سیستم
- اخبار و اطلاعیه های سایت
در صورت بروز هر گونه مشكل در استفاده از خدمات سایت می توانید با پست الكترونیكی زير تماس حاصل فرمائيد:
با تشكر، مدیریت پروفسورا