داستان کوتاه آموزنده

3 اسفند 1398

یه روز مسؤول فروش، منشی دفتر و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند. یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و غول چراغ ظاهر می شه.
غول میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم…

منشی می پره جلو و میگه: اول من ، اول من!… من می خوام که توی باهاماس باشم، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم … پوووف! منشی ناپدید می شه…

بعد مسؤول فروش می پره جلو و میگه: « حالا من ، حالا من! … من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم، یه ماساژور شخصی داشته باشم و یه منبع بی انتهای نوشیدنی خنك داشته باشم و تمام عمرم حال کنم »… پوووف! مسؤول فروش هم ناپدید می شه…

بعد غول به مدیر میگه: حالا نوبت توئه…
مدیر میگه: من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن!

داستان کوتاه آموزنده

2 اسفند 1398

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.
در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هایش را از خدا طلب می‌کرد.

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود، انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد در حالی‌ که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد و گفت: آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد.
وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد. پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید: شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم.
- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی داری.

بله دوستان به قول اشو زرتشت:
خوشبخت ترین فرد کسی است که بیش از همه سعی کند دیگران را خوشبخت سازد.

داستان کوتاه آموزنده

2 اسفند 1398

روزی پسر غمگین نزد درختی خوشحال رفت و گفت: من پول لازم دارم!
درخت گفت: من پول ندارم ولی سیب دارم. اگر می خواهی می توانی تمام سیب های درخت را چیده و به بازار ببری و بفروشی تا پول بدست آوری.
آن وقت پسر تمام سیب های درخت را چید و برای فروش برد.

هنگامی که پسر بزرگ شد، تمام پولهایش را خرج کرد و به نزد درخت بازگشت و گفت می خواهم یک خانه بسازم ولی پول کافی ندارم که چوب تهیه کنم.
درخت گفت: شاخه های درخت را قطع کن. آنها را ببر و خانه ای بساز.
و آن پسر تمام شاخه های درخت را قطع کرد. آنوقت درخت شاد و خوشحال بود.

پسر بعد از چند سال، بدبخت تر از همیشه برگشت و گفت: می دانی؟ من از همسر و خانه ام خسته شده ام و می خواهم از آنها دور شوم، اما وسیله ای برای مسافرت ندارم.
درخت گفت: مرا از ریشه قطع کن و میان مرا خالی کن و روی آب بینداز و برو. پسر آن درخت را از ریشه قطع کرد و به مسافرت رفت. اما درخت هنوز خوشحال بود.

داستان کوتاه آموزنده

2 اسفند 1398

در مطب دکتر به شدت به صدا در آمد.
دکتر گفت: کیه در را شکستی! بیا تو.
در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود به طرف دکتر دوید: آقای دکتر! مادرم! و در حالی که نفس نفس می زد ادامه داد: التماس می کنم با من بیایید! مادرم خیلی مریض است!

دکتر گفت: باید مادرت را اینجا بیاوری٬ من برای ویزیت به خانه کسی نمی روم.
دختر گفت: ولی دکتر من نمی توانم. اگر شما نیایید او می میرد. اشک از چشمانش سرازیر شد.
دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود. دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد٬ جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود.

دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش بدهد. او تمام طول شب را بر بالین زن ماند تا صبح که علایم بهبود در او دیده شد.
زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد.
دکتر به او گفت: باید از دخترت تشکر کنی. اگر او نبود حتما می مردی؟
مادر با تعجب گفت: ولی دکتر دختر من سه سال است که از دنیا رفته و به عکس بالای تختش اشاره کرد.
پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد.
این همان دختر بود.

داستان کوتاه آموزنده

2 اسفند 1398

وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشنهاد یک معامله کرد و گفت: اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد.
دخترک از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاهبردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد.

اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد، باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت.

سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده.
پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.

در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم. اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است در بیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد.

آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.

داستان کوتاه آموزنده

2 اسفند 1398

دانه‌ كوچك‌ بود و كسی‌ او را نمی‌دید...
سال‌های‌ سال‌ گذشته‌ بود و او هنوز همان‌ دانه‌ كوچك‌ بود.
دانه‌ دلش‌ می‌خواست‌ به‌ چشم‌ بیاید اما نمی‌دانست‌ چگونه.
گاهی‌ سوار باد می‌شد و از جلوی‌ چشم‌ها می‌گذشت...
گاهی‌ خودش‌ را روی‌ زمینه روشن‌ برگ‌ها می‌انداخت‌ و گاهی‌ فریاد می‌زد و می‌گفت:
من‌ هستم، من‌ اینجا هستم، تماشایم‌ كنید.

اما هیچ‌ كس‌ جز پرنده‌هایی‌ كه‌ قصد خوردنش‌ را داشتند یا حشره‌هایی‌ كه‌ به‌ چشم‌ آذوقه‌ زمستان‌ به‌ او نگاه‌ می‌كردند، كسی‌ به‌ او توجه‌ نمی‌كرد. دانه‌ خسته‌ بود از این‌ زندگی، از این‌ همه‌ گم‌ بودن‌ و كوچكی‌ خسته‌ بود،
یك‌ روز رو به‌ خدا كرد و گفت: نه، این‌ رسمش‌ نیست.
من‌ به‌ چشم‌ هیچ‌ كس‌ نمی‌آیم. كاشكی‌ كمی‌ بزرگتر، كمی‌ بزرگتر مرا می‌آفریدی.

خدا گفت: اما عزیز كوچكم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه‌ فكر می‌كنی. حیف‌ كه‌ هیچ‌ وقت‌ به‌ خودت‌ فرصت‌ بزرگ‌ شدن‌ ندادی. رشد، ماجرایی‌ است‌ كه‌ تو از خودت‌ دریغ‌ كرده‌ای. راستی‌ یادت‌ باشد تا وقتی‌ كه‌ می‌خواهی‌ به‌ چشم‌ بیایی، دیده‌ نمی‌شوی. خودت‌ را از چشم‌ها پنهان‌ كن‌ تا دیده‌ شوی.

دانه‌ كوچك‌ معنی‌ حرف‌های‌ خدا را خوب‌ نفهمید اما رفت‌ زیر خاك‌ و خودش‌ را پنهان‌ كرد.
رفت‌ تا به‌ حرف‌های‌ خدا بیشتر فكر كند.
سال‌ها بعد دانه‌ كوچك‌ سپیداری‌ بلند و باشكوه‌ بود كه‌ هیچ‌ كس‌ نمی‌توانست‌ ندیده‌اش‌ بگیرد؛ سپیداری‌ كه‌ به‌ چشم‌ همه‌ می‌آمد ...

داستان کوتاه آموزنده

1 اسفند 1398
جنگ چگونه به وجود می آید؟
پدر جواب داد: پسرم فرض کن که دو کشور آلمان و انگلستان، با همدیگر اختلافی دارند.
مادر بچه که تازه وارد شده بود، گفت: آلمان چه کاره است که با دولتی مثل انگلستان اختلاف داشته باشد؟
شوهر جواب داد: ما فرض کردیم خانم.
مادر جیغ کشید: بی خود فرض کردید، این فرض که صحیح نیست.
شوهر که عصبانی شده بود، وسط حرف او پرید و گفت: اصلاً به شما چه مربوطه که در صحبت ما دخالت می کنی؟
زن چهره در هم کشید و گفت: سر من داد می زنی؟ بشقابی را که روی میز بود، برداشت تا آن را بر سر شوهرش بکوبد.
جنگ چگونه پدید می آید.

داستان کوتاه آموزنده

1 اسفند 1398

در دوران دومین جنگ چچن، ارتش روسیه گرزونی مرکز چچن را به تصرف در آورد. افراد مسلح ضد دولتی چچن در هر گوشه و کنار به سربازان روسیه حمله می کردند، نبرد بسیار شدید بود تا اینکه تمامی ساختمان ها منهدم گردید.

یک ستوان دوم روس در یک تماس تلفنی با همسرش مطلع شد که به تازگی پدر شده است. هنگامی که از کنار یک ساختمان عبور می کرد، صدای گریه دخترکی را شنید و در اندیشه دختر خود بود که هنوز موفق به دیدارش نشده بود. گرچه وی می دانست در مقابل هر ساختمان و هر شهروند چچنی خطرهایی وجود دارد، اما باز هم به سربازان زیر دست خود فرمان داد که جلوتر نروند و دخترک را نترسانند.

او شخصاً به سوی صدا رفت. دخترک حدود شش سال داشت. معلوم بود که والدینش را در جریان بمباران ارتش روسیه از دست داده است و هراس از چهره و چشمانش هویدا بود.
ستوان دوم روس یک بسته شکلات از جیب بیرون آورد، بسته شکلات را هنگام جستجوی افراد مسلح چچن در فروشگاهی که ویران شده بود، پیدا کرده بود. این افسر روس قصد داشت این بسته شکلات را برای همسر و دخترش سوغات ببرد. اما متوجه شد که دخترک اکنون بیش از هر کسی به این سوغات نیاز دارد.

ستوان دوم لبخند زده و شکلات را به دست دختر داد و با محبت نامش را سوأل کرد.
دختر از جنگ خونبار هراسیده بود و بر اثر بیم و هراس به ستوان دوم چشم دوخته بود و سپس با عجله به گوشه ای خزید. ستوان دوم با لبخند جلو آمد و چهره دوست داشتنی دخترک را نوازش کرد.
او می خواست که بسته شکلات را به دختر داده و آنجا را ترک کند؛ اما دخترک ناگهان از کیف مدرسه اش یک طپانچه بیرون آورده و ماهرانه و در عین ناباوری افسر روس را هدف قرارداده و ماشه را کشید.

مردم هنگامی که اشیای برجای مانده از این ستوان دوم را بررسی می کردند، دو خاطره فراموش نشدنی را در ذهن داشتند:
اول اینکه در چهره این افسر کماکان تبسم پدرانه دیده می شد.
دوم اینکه بسته شکلات هنوز در دستش بود. شاید او قبل از مرگش دخترک چچنی را دختر خود می پنداشت.
عشق پدرانه پنهان شده در اعماق جان و دل او موجب شده است که وی جنگ و خاطرات آن را برای لحظه ای فراموش کند.

داستان کوتاه آموزنده

1 اسفند 1398
جهان سوم می آیید، جهان سوم کجاست؟
جهان سوم جایی است که هر کس بخواهد مملکتش را آباد کند، خانه اش خراب می شود و هر کس که بخواهد خانه اش آباد باشد باید در تخریب مملکتش بکوشد.

داستان کوتاه آموزنده

30 بهمن 1398

هر کس او را می دید ناخود آگاه سرش را پایین می انداخت. عده ای هم از کنارش عبور می کردند، بدون اینکه حتی متوجه حضورش بشوند.
گوشه ای نشسته بود با صورت آفتاب سوخته، دست های کار کرده و نگاهی مهربان غرق در کار خود، انگار بین او و دور و برش حفاظ نامریی کشیده بودند. این نگاه های آزار دهنده، سر و صدای خیابان و آفتاب تند مرداد ماه هیچ کدام در فضای شاد اطرافش نفوذ نمی کرد.

به او که رسیدم، بی اختیار سرم را پایین انداختم، زیاد کهنه نبودند اما لایه ضخیمی از گرد و غبار رویشان جا خوش کرده بود.
با خود فکر کردم: اگر برس کفاش رویشان کشیده شود تمیز و براق نمی شوند. سه دقیقه بعد کفشهایم براق شده بود، چشمان پیرمرد هم برق می زد.

خطا ...
آدرس ایمیل وارد شده نامعتبر است.
متوجه شدم